آرشيداآرشيدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

خاطرات دختری از زبان مادرش ...

شیرین کاری امروزت

ناز گلکم امروز صبح یه کار خوشگلی کردی که تا شب انرژی بهم دادی... من امروز صبح که بیدار شدم  ساعت ٨/٣٠ بود و تو خوشبختانه خواب بودی منم خیلی آروم  و سرّی از کنارت پاشدم رفتم پایین ... ساعت ٩/٣٠ اومدم آماده شم برم استخر و تو رو که خواب بودی بزارم پیش مادر ... خیلی آروم در را وا کردم ولی تو سرجات نبودی ... در رو بازتر کردم و همه حا رو نگاه کردم که دیدم جنابعالی رفتی سراغ کمد لباسات و تا منو دادی چند تا لباستو گرفتی گفتی حموو یعنی بریم حموم .... هههههههههههه خیلی با مزه بود ... اینو به بابات رفتی حموم بعد از خواب صبح ........... دختر گلم ... متاسفانه تو استخر هم سنای شما را راه نمیدن ... وگرنه حتما می بردمت و تو هم که عش...
11 آذر 1391

اولین ایستادن بدون کمک

دخترم چند روزه که بدون کمک می ایستی (البته فقط برای چند ثانیه) ... و امروز که به قول وبلاگت ٩ ماه و ٢٠ روز و ١٠ ساعتته ... از صبح حس می کنم خیلی بهتر می ایستی و سعی می کنی هر دو دستت را خیلی با احتیاط رها کنی ... حتی اگه من با دستم مواظبت باشم سعی می کنی دستمو به زور از خودت جدا کنی که خودت به طور مستقل بایستی ... و بعد از چند ثانیه می افتی با باسن زمین و با خنده به من نگاه می کنی که تشویقت کنم ...............  ای فدای اون ناز کردن خوشگلت برم مننننننننننننننننن ... تازه گاهی وقتا وقتی می ایستی دستاتم به حالت قر تکون میدی ... خیلی قشنگ ... آفرین به دختر هنرمند مامان .................... ...
7 آذر 1391

ورود به ماه 11

خوشگلم باورم نمیشه به این زودی داری بزرگ میشی ... انگار چشم به هم زدنی بود ... دلم نمیخواد بزرگ شی ... دلم واسه این روزات تنگ میشه ... دلم میخواد زمونه رو نگه دارم تا بتونم حسابی از شیرین کاریات لذت ببرم ... این روزا خیلی با نمک شدی ... از کارای جالبی که می کنی ... صبح که بیدار میشی میای موی مامانو لطف می کنی می کشی که بیدار شم ... زور میگیا ... ههههههههههه چهار دست و پا رو که دیگه میخوری ... حتی از پله هم میتونی بالا بری با چهار دست و پا ... و کافیه یه چیزی چند متر اونور تر جذبت کنه به سرعت باد میری به سمتش ... مثلا اگه برم تو حموم و صدات کنم و بگم آرشیدا بیا بریم حموم زودی خودتو می رسونی ... زیر میز نهار خوری میری ... یه ب...
7 آذر 1391

اولین کلماتی که به زبون خوشگلت آوردی

دخترم ... دختر نازم ... نمیدونم چه جوری از این هدیه خدا باید تشکر کنم ... تو فوق العاده با نمک و ناز داری میشی ... روز به روز شیرین تر ............. این روزا خیلی حرف می زنی البته به زبون خودت غر می زنی ... ناز می کنی ... با داد و بیداد حرف می زنی ... که همشون واسه ما شیرینن ولی بیشترشو متوجه نمیشیم به زبون خودتن ... ولی بعضی هاشو با معنی و درست ادا می کنی ... سعی می کنم همشونو کم کم به این قسمت اضافه کنم ... به من می گی : ماما به بابا می گی بابا و گاهی آقا به ساعت می گی : دَعَت به گل می گی : گول به بابای من یعنی پدربزرگت می گی : آقّا به برگ با کلی زور می گی : بَک فک کنم به بیا میگی : اگه وقتی کار بد میکنی میگم بگو مام...
7 آذر 1391

واکسن 1 سالگی

از 6 ماهگی دیگه واکسنی نداشتی و ما هم راحت بودیم ... چون هر بار که تو واکسن می زنی عمر منم نصف میشه ... چون تو دختر صبوری هستی ولی وقتی می بینم درد می کشی یا تو تب میسوزی و زیاد گریه زاری نمی کنی دلم بیشتر واست ریش میشه ... خلاصه روزیکه باید واکسن یکسالگیتو میزدی فرا رسید و از شانسمون مامان شهرزادتم تهران بود و صبح زود بردیمت و روی بازوی دست راستت یه واکسن زدن و خیلی دردت گرفت ... منم که نشسته بودم و تو رو تو بغلم محکم گرفته بودم که دستتو تکون ندی قلبم داشت از جا در می اومد ... ولی تحمل کردم چون تو باید این واکسنا رو بزنی تا خوب و سالم بزرگ بشی ... و خانم پرستار گفت واکسن یکسالگی احتمال تب کردن یا یه اوریون و سرخجه خفیف در 4-5 روز آینده دا...
7 آذر 1391

روز دختر مبارک .......

دخمرکم امروز روز دختره ... و تو تو این روز چهارمین دندونتو در آوردی ... این اولین ساله که تو روز دختر حضور درست و حسابی داری ... البته پارسالم حضور داشتی ولی چون تازه به دنیا اومده بودی خیلی نمی تونستیم از وجودت تو این روز لذت ببریم ... بهر حال این روز رو به تو دختر خوب تبریک می گم و به عنوان یادبود این روز برات یه چراغ خواب هلو کیتی خریدم که امیدوارم خوشت بیاد ... و شبا روشن می زارمش که دیگه نترسی از تاریکی دور و برت ... بوس دخترمممممم
7 آذر 1391

ورود به 14 ماهگی ...

دختر گل مامان فردا وارد ١٤ ماهگیت میشی ... باورم نمی شه که دخترم داره اینقدر بزرگ و خانوم شده ... وقتی میخوابی خوب نگات می کنم و باورم نمی شه یه دختر با این قد و هیکل مال منه ... دخترم یه عذر خواهی بهت بدهکارم که یه مدت نتونستم وبتو آپ کنم دلایل مختلفی داره ولی از همه مهمترش اینه که منو بابایی دو هفته پیش (٣ آبان ٩١) واسه یه کار اداری بابایی ١ روزه اومدیم رشت ... ولی از بد شانسی وقتی رسیدیم به خود رشت یه تصادف وحشتناک کردیم یعنی بابایی که خیلی خسته بود یه لحظه پلکش اومد رو هم و این اتفاق بددددددددددددد ... البته خدا رو ١٠٠ هزار مرتبه شکر که بلایی سر تو و بابایی نیومد ... البته تو تا یه هفته همون ساعت٣ نصف شب که تصادف کردیم تو با ترس ا...
7 آذر 1391

شیرین کاریای جدیدت

به حموم میگی : حمووو خودت که گل رو می بینی میگی :‌ گل میگیم دستت کو : دستتو میاری بالا میگیم موهات کو : با دستت موهاتو میگیری میگیم پاهات کو : میگی پا و با دست پاهاتو نشون میدی  استاد دالی بازی شدی و یه پارچه میکشی رو سرت و ما رو نگا میکنی میگی دوو (یعنی کو؟) بعد خودت پارچه رو میکشی میگی داااااااااااای خیلی خوشگل میگی نفسممممممممم تو حموم خودت با لیف شکمتو میشوری و موهاتو میشوری.. اونوقت بیرون حمومم که بهت بگیم شکمتو بشور با خنده خودتو تاب میدی و با دستت میکشی رو شکمت مثلا داری میشوری و خندتم فک کنم واسه اینه که میدونی اینجا که حموم نیس ... دختر عاقلم ... از پله چهار دست و پا بلد شدی بیای بالا ... میگم یه ...
7 آذر 1391

دلنوشته های مامانی در شهر مادری ...

دخترم بیش از ١ ماهه که من و تو رشتیم ... و بابایی میره تهران و آخر هفته ها میاد بهمون سر میزنه و کلاس هم که داره پنجشنبه ها میره و برمی گرده تهران... البته این اتفاق رو میشه یه توفیق اجباری هم به حساب آورد که خالی از لطف واسه تو نیس ... به تو داره بد نمیگذره ... کنار خاله ها و پدر بزرگ و مادر بزرگی که عاشقتن و همش در خدمتتن و باهات حال میکنن تو هم با اونا حال میکنی و با مهمونایی که میان و میرن و کلی سرگرم شدی ... تهران که از این خبرا نبود همش مهد و تنهایی و نهایتا من فقط کنارت بودم ... اینقدرم اینجا همه باهات حرف می زنن داری کم کم به حرف میای ... الان دیگه میتونی درخواست هاتو یه جوری برسونی ... مثلا آب بخوای میگی آ بّه یا...
7 آذر 1391

مسائل روز ...

دختر ملوسم ... چند روزه که سرمای شدیدی خوردی ... شاید به خاطر شلوغ بودن مغازه من هر روز صبح و عصر تا شب همراه بابایی می رفتم مغازه و کمتر بهت رسیدم که تو سرما خوردی ... و این سرمات خیلی طولانی و ادامه دار شد ... البته ظاهرا خوب شدی ولی این فینقی بودن دماغت تصمیم نداره تموم شه ... هر روز هم بهت سوپ و فیرینی دادم که زودتر حالت خوب شه ... ولی دیگه دیروز حس کردم از سوپ خسته شدی و با اینکه خوشمزه بود و پر از مرغ که تو عاشق مرغی ... ولی باز خوب نمیخوردی ... از شام خودمون که کوکو سیب زمینی بود یک تکه برات گذاشتم با نون لواش لقمه های فینگیلی برات درست میکردم و تو زود هاپولی میکردیشون ... ظاهرا خیلی خوشت اومد و ماشالا خوب خوردی ... خدا رو شکر ... ...
7 آذر 1391
1